به گزارش مشرق، کارزار انتخاباتی آمریکا بیش از آنکه رقابت دو جناح برای جلب نظر رأی دهندگان باشد نشانه انحطاط تمدنی است. انگشت اشاره هیلاری کلینتون یا ترامپ به سوی هم برای افشاگری جنسی نشانه فرود تمدنی از اوج به حضیض است.
تمدن سرمایهداری که متفکران آن، سالها هر امر قدسی را نشانه رفتهاند، سعی داشتهاند همه مسائل را به شاهد بازاری تبدیل کنند، اکنون با شهروندان میانمایه روبهرو هستیم که مسائل آنان مبتذل و فاقد ارزش است تا اینچنین نمایندگان آنان در ابتذال غرق شوند و مسایل مبتذل را در کارزار انتخاباتی جار بزنند.
راستی این تمدن دیگر چه برای گفتن دارد که طرفدارن لیبرالیسم کعبه آمالشان را کدخدایانی اینچنین قرار دادهاند؟
به منظور تحلیل برخی از فسادها و انحطاطهای تمدنی غرب که نمونه آن در انتخابات اخیر ریاست جمهوری آمریکا مشهود است، با شهریار زرشناس، عضو هیئت علمی پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی و مؤلف آثار غربشناسی گفتوگو کردیم.
* مناظره انتخاباتی که در کشور آمریکا در حال برگزاری است تا اندازهای به امری مبتذل و سخیف تبدیل شده است و بیشتر به شوی تبلیغاتی میماند. چه اتفاقی در جهان غرب به ویژه آمریکا افتاده که مسائل انتخاباتی این اندازه مبتذل شده است؟ آیا چنین چیزی ناشی از وضعیت رفاهی این کشورها است یا به بنبستهای سیاسی و مسائل اخلاقی باز میگردد؟
-این انحطاط و ابتذال تمدن غرب که در سوال شما بود، از اوایل قرن بیست و حتی کمی زودتر از آن اواخر قرن نوزدهم شروع شد یعنی زمانی که برخی متفکران منتقد در عالم غرب مدرن که به این عالم تعلق داشتند، نگاه انتقادی هم درباره برخی وجوه و موضوعات پیدا کردند. بنابراین اینها خودشان بحثی را در خصوص ابتذال، سطحی شدن امور یا مرگ بسیاری از امور جدی و اصیل و تفکر جدی در غرب مطرح میکنند.
*نخستین متفکران غربی که ابتذال و انحطاط را پیشبینی کردند چه کسانی بودند؟
-شوپنهاور و نیچه از نخستین منتقدان ابتذالیاند که غرب مدرن دچار آن شده است، نیچه ـ در سال 1888 دچار جنون شد و دیگر چیزی ننوشت و در سال 1900 فوت کردـ در آن دوره با اینکه هنوز ابتذال در تمدن غربی فراگیر نشده بود، نشانههای این ابتذال را میبیند و از ظهور انسان میانمایه و مرگ بسیاری امور جدی و حقیقی سخن میگوید.
با اینکه نیچه یک نیستانگار و روایتگر نیستانگاری است اما خودش در برخی جاها منتقد نیستانگاری است؛ جاهایی که خودش هم میترسد و به نیستانگاری هشدار میدهد و از نیست انگاری به یک «میهمان هولناک» تعبیر میکند. وی میگوید که ما در مسیر یک ابتذال، میانمایگی و فرومایگی قدم برمیداریم.
«الکساندر هرتسن» که یک روشنفکر روس است، در سال 1848 به فرانسه میرود، در بدو ورود به فرانسه، پاریس برایش کعبه آمال میشود، این را در خاطراتش مینویسد اما بعد از مدتی میگوید که ابتذال زندگی در فرانسه حالش را خراب کرده است. انسانها در غرب آنقدر میانمایه و دکاندار صفت هستند و آنقدر تفکر در اینجا فراموش شده که نمیدانند چه بگویند. بهرحال این ابتذال نتیجه یک سیر است.
بنابراین وقتی انسان جستجوی یک امر قدسی را رها میکند و به دنبال قدرت میرود، حقیقت جای خود را به قدرت میدهد و معنا جای خود را به نازلترین تفسیر از واقعیت میدهد زندگی گرفتار یک ابتذال میشود و این نتیجهای روشن و واضح برای چنین وضعیتی است. بسیاری از متفکران غربی که خود متعهد به غرب مدرن هستند این ابتذال را میبینند، از آن در رنج هستند و آن را مطرح میکنند.
شرایط انحطاطی غرب کنونی نتیجه سیر تطوری به سمت ابتذال، عبور از امور پایدار به سمت امور نازل، سطحی و گذرای مبتذل است
هایدگر هم این را میبیند، وی یکی از نخستین کسانی است که در دهه 1940 میلادی از این سخن میگوید که ما به جایی میرسیم که هنر و سیاست جدی وجود ندارد. عبارت معروفش این است که تفکربرانگیزترین بحث در این زمان این است که هیچکس تفکر نمیکند. این روایت روشن از وضع غرب مدرن است حال طرفداران غرب به ویژه آنها که لیبرال و نولیبرال هستند نمیخواهند این را بپذیرند.
نمونههای فرومایگی غرب در نقد نویسندههای نومارکسیست و فرانکفورتیها دیده میشود. «مارکوزه» درباره انسان تک ساحتی همین بحث را مطرح میکند یا بحثهای اخیر منتقدین پساساختارگرا و اندیشمندان پست مدرن مثل «ژان بودریار» و «ژاک رانسیر» همین نکات را مطرح میکنند اینجا ما با یک امری روبهرو هستیم که نتیجه سیر تطوری به سمت ابتذال، عبور از امور پایدار به سمت امور نازل و سطحی و گذرای مبتذل است.
نکته دیگر اینکه در همین دوره فردیت حقیقی در غرب مدرن در حال مرگ است، برخلاف شعارهای خودشان امروز فرد انگاری تبدیل به مستحیلشدن انسانها در یک مفهومی از فرد منتَشَر (جماعتزده) است، این فرد چیزی نیست جز صورت حاکم انسان میانمایه، بنابراین طبیعی است که خود را در همه حوزهها پخش میکند.
*پس امروز دیگر خیلی عجیب نیست که ما هنر بزرگ در غرب نداشته باشیم چنانکه نداریم، از سالهای 1930-40 به بعد دیگر هنر و سیاست مدار بزرگ در غرب نداریم. شاید همین دلیل هم باشد که نوبل ادبیات به یک خواننده اعطا میشود...
-بله همینطور است، شما در ادبیات مثال خوبی زدید. ادبیات قرن نوزدهم غرب نویسندگانی دارد که متعهد به غرب هستند و آثار ارزشمند ادبی زیادی در عالم غرب مینویسند. نویسندگانی مثل بالزاک، امیل زولا، چارلز دیکنز، جک لندن و استاندل فعال هستند. هیچ یک از آنها کسانی نیستند که بنیادهای غرب مدرن را بخواهند زیر سوال ببرند آنها متعلقان غرب هستند اما عالم غرب مدرن در قرن نوزدهم هنوز به آن مرحله انحطاط و ابتذال نرسیده که ادبیات معنای خود را از دست بدهد هنوز آثار ادبی وجوهی از اخلاق و واقعنماییها را روایت میکند.
همین ادبیات در نیمه قرن بیستم به جایی میرسد که در قالب آثار داستانی ساموئل بکت چیزی جز مجموعه نوشتههای نامحتوا نداریم و این بیمحتوایی به ارزش و اصل تبدیل شده است. بنابراین محتوا کامل کنار میرود و با جریانی که بکت در تئاتر وارد میکند و نمایشنامههایی که مینویسد، سرتاپای ادبیات در نهایت بیمعنایی و ابتذال میشود.
ادبیات غرب یک روزی بالزاک و تولستوی و استاندال داشت در آثار این نویسندگان نیز یک نقد و مبارزه با فئودالیسم و ... مطرح بود. اما با حرکت مدرنیته از قرن چهاردهم در بندرهای ایتالیا و به سمت دیگر کشورهای اروپایی این روند در قرن بیستم به یک روند نزولی رسید.
*اندیشمندان مدرنیته چه کسانی بودند که غرب را به سمت ابتذال سوق دادند؟
-نخستین تفاسیر اومانیستی از انسان را افرادی مثل «مایستر اکهارت» ارائه میدهند وی به سنت عارفان آلمانی تعلق دارد مایههای اندیشهاش هم کابالیستی است. وی مبتنی بر وحدت وجود سکولاریستی عمل میکند.
کمی جلوتر «نیکولاس کوزانوس» اهل آلمان و عضو کلیسای کاتولیک، «پیکو دلا میراندولا» و «مارسیلیو فیچینو» اواخر قرن پانزدهم هستند. در قرن شانزدهم ماجرا با «ماکیاول» و در ادامه با «دکارت»، «بیکن»، «لاک» و ... ادامه پیدا کرد.
بنابراین در دوران اول غرب مدرن و ظهور رنسانس این تمدن حالت جنینی دارد اما از 1517 دوران بنیادهای عالم غرب مدرن در نظر و عمل تکوین پیدا کرد. از 1688 میلادی دوران جدید روشنگری شروع شد که این دوران نزج عالم مدرن است همه وجوه هویتی و اصلی آن آنجا ظاهر میشود این دوران «روسو»، «دیدرو»، «ولتر» و «هولباخ» فعال هستند و انقلاب انگلستان و جنگهای استقلال آمریکا و فرانسه رخ میدهد و موج اول انقلاب صنعتی پیروز میشود.
از سالهای 1800 تا 1900 تعمیق جریان روشنگری صورت میگیرد، البته این روشنگری با معیارهای قرآنی عین ظلمت است اما به تعبیر خود غربیان روشنگری میگویند.
در این دوران ما شاهد موج دوم انقلاب صنعتی، سرمایهداری و شکل گیری علم اقتصاد و حوزههای علوم انسانی و... هستیم. از آغاز قرن بیستم عالم غرب مدرن وارد مرحله دیگری میشود که خیلی فیلسوفان تاریخ آن را بحران انحطاطی نامیدند، اینکه من اشاره به نیچه، شوپنهاور و هایدگر کردم چون اینها کسانی هستند که در پایان قرن نوزدهم از همین بحران به زبانهای مختلف صحبت میکنند.
غرب مدرن از اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم وارد این مرحله بحران انحطاطی میشود
ابتذال امروز سیاست آمریکا ثمره بسط بحران انحطاطی غرب مدرن است، من این مقدمه را گفتم که چنین نتیجه بگیرم یعنی غرب مدرن از اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم وارد این مرحله بحران انحطاطی میشود، در این مرحله نشانههایی ظهور میکند که علامت انحطاط و سطحیت است، این نشانهها همین ابتذالی است که ما در صحنه سیاست میبینیم. این سطحیت و بی معنایی را در اخلاق هم میبینیم.
غرب قرن نوزدهم در حوزههای مختلف اخلاقی آنقدر دچار انحطاط نشده است به ویژه در حوزه اخلاق جنسی غرب هنوز مثل امروز بی پروا نشده است اگر تاریخ پوشاک را نگاه کنیم درست پس از سالهای 1954 عریانی و مباح شمردن امور مطلق غیراخلاقی حتی همجنسگرایی دیده میشود.
اولین موج آنچه غرب انقلاب جنسی مینامد از 1918 در اروپا ظهور کرد در آن زمان هنوز آمریکا گرفتار این موج نشده است، زمانی که فیتز جرالد وجوهی از اخلاق جنسی اروپایی یا سبک زندگی بیپروای سکولار را پس از قرن نوزدهم در کتاب خود میآورد، ماجرایی به پا میشود.
آمریکا پس از جنگ جهانی دوم یعنی از سالهای 1980 به بعد وارد مرحله جدیدی شد که افرادی مثل «فردریک جیمسون» بدان اشاره میکنند و به موج انقلاب جنسی پیوست.
*پس اخلاقیات قرن نوزدهم و بیستم چه تفاوتی با هم دارند؟
-یکی از ویژگیهای پست مدرنیته مجازی شدن همه امور و انکار معنا است وقتی شما معنا را انکار میکنید همه ارزشهای اخلاقی خود به خود انکار میشود شما اخلاقیات قرن نوزده و بیست را مقایسه کنید. در قرن نوزدهم اخلاقیات لیبرال بورژوازی هنوز زنده است و خیلی وجوه اخلاقی انکار نمیشود، هنوز هم متفکران معتقدند نظام اخلاقی ثابت هست و سعی میکنند آن را تئوریزه کنند متفکرانی مثل «کانت»، «اسپینوزا» و «هگل» از اخلاق دم میزنند اما بعد از آن اخلاق تحت تأثیر اندیشه پست مدرن قرار میگیرد.
وقتی مجاز بر حقیقت غلبه میکند، معنا و آرمان انکار میشود، حال چه چیز میماند؟ وقتی ما تعالی را انکار کنیم، میانمایگی باقی میماند!
وقتی مجاز بر حقیقت غلبه میکند، معنا و آرمان انکار میشود چه چیز میماند؟ وقتی ما تعالی را انکار کنیم میانمایگی باقی میماند نهایتا همه چیز به سمت فرومایگی میرود و این اتفاقی که افتاده است و ما باید با چنین وضعیتی روبهرو بشویم.
پس دوباره میگویم که چنین چیزی که امروز شاهد هستیم نتیجه بسط بحران انحطاطی آغاز قرن بیستم است و ما باید منتظر نشانههای بیشتری در آینده هم باشیم.
*دقیقا سوال ما هم همین است. آیا درک ماهیت این بحران از انحطاط غرب ما را به عمق این فاجعه میرساند اینکه در آینده چه اتفاقی برای غرب میافتد آیا چنین چیزی به فروپاشی حیطههای دیگر هم میانجامد پس از آن برای کشورهای دیگر و تمدنهای دیگر چه اتفاقی میافتد؟
- نظام جهانی نظامی است که غرب مدرن ایجاد کرده وقتی این انحطاط ایجاد شد هم خود کشورهای متروپل و هم کشورهای اطراف و کشورهایی که به نوعی غربزده هستند گرفتارش میشوند. چنانچه ما میبینیم از زمانی موج اندیشههای پستمدرن معناگریزی، انکار معنا و اخلاق و تأیید میانمایگی در اندیشه و ادبیات و فرهنگ رواج پیدا کرده، ظرف دو دهه، روشنفکری ما هم به آن گرفتار شده است. یعنی اول آنجا تجربه کردند و سپس ما در ادبیات، فرهنگ، سبک زندگی و هنرها شاهد بروزش در ایران میشویم.
از زمانی که موج اندیشههای پستمدرن معناگریزی و انکار اخلاق در ادبیات و فرهنگ غرب رواج پیدا کرد، ظرف دو دهه، روشنفکری ما هم به آن گرفتار شد
در سالهای 1940 و 1950 این موج تحت عنوان سینمای نو توسط رژیم پهلوی دامن زده میشود و ما شاهد هستیم که سازمان گسترش سینمایی که ریاستش با اشرف پهلوی و مهدی بوشهری است دست به کار میشوند، یا انجمن سینماگران پیشرو تحت حمایت دولتی این موج را ایجاد میکرد. این سینما بی آنکه معنا و تعهدی داشته باشد با تکیه بر ظواهر، نوعی فرومایگی تکنیکال را ترویج میکند.
جریان ادبی بریده از معنا و آرمان، بی اعتنا به تعهد و محتوا تحت عنوان جُنگ ادبی اصفهان با محوریت هوشنگ گلشیری ایجاد و سپس به جریان اصلی ادبی کشور تبدیل میشود.
این موج از کجا آمده است؟ اینها را که ما نیافریدم! مشخص است که از غرب به اینجا آمده است پس ما اگر بخواهیم تحت تأثیر روندهای روشنفکری و مشهوراتی قرار بگیریم که از غرب مدرن و کشورهای متروپل به سمت ما میآید، روند تقلید از غرب را دنبال کردهایم و ما هم باید منتظر باشیم که دیر یا زود همه این آثار با تفاوتها و مراتبی و با اختلاف درجه به آن گرفتار شویم.
*بازگردیم به خود آمریکا و تمدن غرب مناظراتی که اتفاق افتاده و به قول شما نشان بحران انحطاط تمدن غرب است نمیتوان اینطور تحلیل کرد که این نوع ابتذال در مناظرات به نوعی سرپوش گذاشتن بر اعتراضات و بحرانهای موجود در غرب است؟ اینها را میتوان به هم پیوند داد؟
- فرض کنید این پیوند را هم بدهیم نکته اینجاست که چرا این موضوعات در جامعه آمریکا باید برای توده مردم جذاب باشد، چرا برای سرپوش گذاشتن بر بحرانها بخواهند این اندازه سیاست را سخیف و متزلزل کنند؟
این خود نشانه معضل سیاسی است که برای نادیده گرفتن بحرانها خود سیاست را دونمایه و میانمایه کنیم. مباحثی که محور بحث دو کاندیدا در سیاست روز آمریکا مطرح میشود اگر با معیارها و استانداردهای اخلاقی مطرح شود نشانههای برجسته فرومایگی است.
چرا فرومایگی باید اسباب توجه چند صد میلیون بیننده و درگیر در سیاست آمریکا باشد که سپس طراحان بخواهند اینگونه از آن استفاده کنند؟ این همان انسان توده و غلبه همان آدم است. ما متفکرینی داریم که از دهههای گذشته نگران این شرایط بودند.
*آیا رجعت دوباره به ارزشهای انسانی در بین متفکران غربی به وجود نیامده تا این بنبست را درک کنند؟ بهرحال در نقد مدرن، پستمدرن به وجود آمد که هر امر مدرن را نقد کرد، آیا نقدی در درون همین جامعه اتفاق نیافتد تا غرب از بیمایگی خارج شود؟
-پست مدرنیته به واقع متزلزل شدن ارکان، عناصر نظری و عملی و انکار وجوه مدرنیته است پست مدرن چشم انداز جایگزینی را ارائه نمیدهد قصدش را هم ندارد بنابراین ما یک حرکت سیاسی پست مدرن به عنوان آلترناتیو را نمیبینیم. پست مدرنیته صورتی از بسط مدرنیته در زمانی است که مدرنیته استعدادها و قابلیتهای وجودیاش را از دست داده و دچار یک نوع انحطاط و سستی و ناتوانی شده است و درحال معانی بنیادین خود را انکار میکند، در این وضعیت ما نمیتوانیم بگوییم که متفکران یا سیاست مداران در حال اعتراض هستند این وضعیت بیشتر نشانه یک انحطاط است.
ما متفکرانی داریم که انحطاط را روایت میکنند و گاهی از این انحطاط هم میترسند نیچه خودش هم از این نیستانگاری میترسید یا افرادی مثل فوکو یا رانسیل هم میترسیدند، چون خودشان هم در تعجب ماندهاند. اما اینها هدفشان این نیست که به چیزی بازگردند، چرا که یک اندیشمند پست مدرن اعتقادی به معنا ندارد، اینها خیلی بخواهند تلاش کنند از پلورالیزم یک ارزش درست میکنند.
«آیزا برلین» میگوید ارزشهای بشری با هم در تعارضاند و هیچ امر واحدی وجود ندارد با این حال همین هم خوب است بنابراین با اینکه باز هم با تناقض روبهرو هستند بازهم سوال میکنند که چه انتخابی باید داشته باشند؟ اما جوابی برای آن پیدا نمیکنند.
یک اندیشمند پستمدرن اعتقادی به معنا ندارد، خیلی بخواهد تلاش کند از پلورالیزم یک ارزش درست میکند
بنابراین این بیاخلاقیها در مناظرات ریاست جمهوری آمریکا نشانه یک سردرگمی است تا اعتراض! برای ما که از بیرون نگاه میبینیم، این فروپاشی و انحطاط را میبینیم.
*شما اخیراً نظریه پاپ را شنیدید که بیان کرد جهنمی در آخرت وجود ندارد یعنی رهبر مذهبی که باید جهان قدسی را مطرح کند، چنین میگوید و حتی تلویحاً همجنسگرایی را هم میپذیرد... تحلیلتان از این امر چیست؟
-سکولاریسم اومانیستی که با رنسانس ظهور میکند یک روند بسطی را طی میکند در نیمه دوم قرن بیستم وجوه اخلاقی به واقع اخلاقگریز و ارزشها بیاعتنا به ارزشهای اصیل و حقیقی، ثابت و سبک زندگی بی پروا بدون تعهد در نازلترین مراتب فردانگاری با مفهوم کاسب کارانه مستغرق شد.
طبیعی است که با این وضعیت همه حوزهها تغییر میکند اخلاق به انکار اخلاق و ارزشهای ثابت میرسد این حرکت تاکنون بسط یافته است در سیاست هم به اینجا میرسیم که اندیشه سیاسی به مسلخ یک نوع ابتذال فرومایه میرود.
در نهایت میخواهم به این برسم که همه اموری که ادیان برای هزاران سال و مکاتب اخلاقی به عنوان امر مذموم نهی و منع کردند امروز از سوی اینها مباح شناخته میشود همه اینها نتیجه ظاهر شدن سکولاریسم اومانیستی است که خود را عیان و آشکارتر کرده است.
*پس آیا ما میتوانیم از این نتیجه بگیریم که غرب مدرن به انکار خود برخاسته؟ یا راه نجات از دل خودشان بیرون میآید؟
-بله میتوان گفت که تا حدی این تزلزل غرب مدرن است. اما اینکه آیا راه نجات از دل غرب ظاهر میشود، خیر! من تصور نمیکنم چنین چشماندازی باشد؛ چنانچه خود هایدگر هم این را میگوید -من او را تایید نمیکنم اما مثال میآورم- که «تنها خدا میتواند ما را نجات دهد»، یا بقیه متفکران پستمدرن به دنبال راه نجات نیستند گاه گلایه و تلخی این برهوت را تصویر میکنند و به ندرت میبینیم که کم و بیش سعی کنند در سلسله امور جزئی به دنبال راهی باشند.
*چگونه شخصیتی مانند ترامپ از رقیبان خود در حزب محافظهکاران پیروز میشود و ساندرز از حزب دموکرات از شخصیتی مانند کلینتون شکست میخورد؟
-شما در مفهوم سیاست در غرب تأمل کنید از غرب باستان تا امروز، سیاست در غرب باستان آنقدر اهمیت و مرکزیت دارد که اساسا انسان بودن در اندیشه یونانی و تا حدی هم رومی قائم به این است که شما عضو پلیس باشید و در حیطه سیاست قرار داشته باشید.
یعنی سیاست بخشی از زندگی نیست اساس انسانیت است سیاست برای یونانیان هیچ وجه متعالی ندارد یک امر دوگانه و دنیایی است و کسی که نمیتواند سیاست بورزد در اندیشه یونانی انسان نیست.
اما در قرون وسطی با تلقی دیگری روبه رو میشویم اینجا سیاست عرصهای میشود که بین یک نوع قدسی نمایی کلیسایی و تلاش ناسوتی برای قوام بخشیدن به نظام فئودالیسم در حال چرخش است.
در نهایت در غرب مدرن سیاست مستقیم معطوف به تجارت، سود و کیسه پول طبقه نوظهور بورژوا میشود، یعنی سیاست به شدت عملی در معنای اقتصادی کلمه است و آن معنایی که مارکس مطرح میکرد باطن جامعه مدنی بود، وی میگفت «سیاست همان انتصاب است».
من با حرف مارکس موافق نیستم اما او ماهیت سودمحور انسان مدرن را مطرح میکرد یعنی انسان مدرن ، حیوان اقتصادی و لذت جو است، مارکس این برتری وجه سودجویی و اینکه تمام سیاست مدرن حول محور سودجویی میشود را خوب توضیح میدهد این روند در خود تاریخ غرب جلو میآید و امروز شاهد هستیم نتیجه بسط یک اندیشه 500 ساله است اندیشهای که سیاست را کیسه پول و سودورزی نامشروع و نامحدود و نامشروط میداند. وقتی شما چنین کاری میکنید ساحت متعالی انسان کامل کنار میرود و ساحت میانمایه اصالت پیدا میکند.
آنچه امروز ما در غرب شاهد هستیم نخستین ظهورات غلبه فرومایگی است، غرب در یک روند چند صد ساله به مرحله بحران انحطاطی رسیده، باطن فرومایهاش آشکار شده و تلقیاش از سیاست بر مبنای قدرت محوری و فهم حیوان اقتصادی، سودجو ـ لذتجو است این همان استمرار نگاه هابزی ـ ماکیاولی بر سیاست میشود.
اصلی ترین نماینده ایدئولوژیک این نگاه در اندیشه غرب مدرن لیبرالیسم و نئولیبرالیسم است.
نولیبرالیسم هیچ پروایی ندارد که بازار سکولار را اساس زندگی قرار دهیم، پس آنچه مشاهده میکنیم چیزی بیش از این نیست و همه دقت کنند که اگر ما امروز یک ابتذال فرومایه هولناک تعجبآور را در سیاست آمریکا و قلب سیاست کنونی و جدال دو کاندیدا میبینیم، مستقیم نتیجه نولیبرالیسم و فهم نولیبرالی از قدرت و سیاست است و روشنفکران نئولیبرالی که ما را دعوت به تبعیت از پارادایم سیاست مدرن و ایدئولوژی نئولیبرالی میکنند در واقع دست ما را برای غرق شدن و اسیر این فرومایگی شدن، میگیرند.